
در سال ۱۹۶۹، دانشمند و پزشک آمریکایی «پل باخیریتا» در نشریه نیچر مقالهای منتشر کرد که دیدگاه انسان نسبت به مغز را تغییر داد. او با ساخت دستگاهی برای دیدن نابینایان، مفهوم «نورپلاستیسیتی» یا انعطافپذیری مغز را بهصورت عملی نشان داد.
آغاز یک انقلاب علمی در سال ۱۹۶۹
در سال ۱۹۶۹، نشریهی معتبر Nature مقالهای را منتشر کرد که مانند داستانی علمی تخیلی به نظر میرسید. نویسندهی آن، پل باخیریتا (Paul Bach-y-Rita)، ترکیبی کمنظیر از یک دانشمند عصبشناس و یک پزشک توانبخشی بود. او در این مقاله از دستگاهی سخن گفت که به انسانهای نابینای مادرزاد امکان «دیدن» میداد؛ افرادی که تا آن زمان غیرقابل درمان محسوب میشدند.
مقالهی باخیریتا در همان زمان توجه رسانههای بزرگی چون نیویورک تایمز، نیوزویک و لایف را جلب کرد. با این حال، ادعای عجیب آن باعث شد بسیاری از جامعهی علمی آن دوران، او را جدی نگیرند. به همین دلیل این اختراع شگفتانگیز به سرعت به دست فراموشی سپرده شد.
دستگاهی از دل دههی ۶۰ میلادی
تصویری که در مقاله منتشر شده بود، دستگاهی عجیب و سنگین را نشان میداد: یک صندلی بزرگ شبیه صندلی دندانپزشکی، پر از سیمها و لرزانندهها، که با کامپیوترهای حجیم آن دوران کار میکرد. این دستگاه حدود ۴۰۰ پوند (بیش از ۱۸۰ کیلوگرم) وزن داشت و از قطعات الکترونیکی ساده و دستدوم ساخته شده بود.
نابینایان شرکتکننده روی صندلی مینشستند، در حالی که دوربینی بزرگ (مشابه دوربینهای تلویزیونی قدیمی) در مقابلشان قرار داشت. آنها با حرکت دادن دستهای مخصوص، دوربین را میچرخاندند و محیط اطراف را اسکن میکردند. سیگنالهای دریافتی از دوربین، پس از پردازش توسط کامپیوتر، به ۴۰۰ محرک لرزشی منتقل میشد که در تکیهگاه صندلی تعبیه شده بود.
تبدیل لمس به دیدن
ایدهی اصلی باخیریتا بر پایهی این باور بود که دیدن فقط با چشم انجام نمیشود، بلکه با مغز صورت میگیرد. او فرض کرد اگر مغز بتواند اطلاعات تصویری را از طریق پوست دریافت کند، شاید بتواند حس «دیدن» را بازسازی کند. محرکهای لرزشی دستگاه مانند پیکسلهای تصویر عمل میکردند: بخشهای تاریک تصویر میلرزیدند و قسمتهای روشنتر ثابت میماندند. در نتیجه، فرد نابینا میتوانست الگوی تصویری را روی پوست کمر خود احساس کند و پس از مدتی تمرین، مغز او این احساس را به تجربهای شبیه «دیدن» ترجمه میکرد. در آزمایشهای اولیه، نابینایان توانستند اشیایی مانند تلفن، لیوان یا چهرهی افراد را تشخیص دهند. حتی برخی از آنها موفق شدند تصویر مدل معروف آن زمان، تویگی (Twiggy) را از روی ارتعاشها بازشناسند!
ادراک سهبعدی بدون چشم
یکی از شگفتانگیزترین نتایج آزمایش، درک عمق و فاصله بود. شرکتکنندگان یاد گرفتند تشخیص دهند کدام شیء نزدیکتر و کدام دورتر است. در برخی آزمایشها، زمانی که توپ به سمت دوربین پرتاب میشد، فرد نابینا به طور ناخودآگاه به عقب میرفت تا از آن فاصله بگیرد؛ گویی واقعاً آن توپ را دیده بود. با تمرین بیشتر، شرکتکنندگان میتوانستند حرکات افراد را تشخیص دهند. مثلاً بگویند:«این بتی است، امروز موهایش را باز گذاشته و عینک نزده، دارد دستش را از چپ به پشت سرش میبرد.» اگرچه تصویری که دستگاه ایجاد میکرد شفاف نبود، اما مغز انسان برای دیدن، همیشه به تصویر کامل نیاز ندارد؛ درست مانند وقتی که در هوای مهآلود، ساختمانها را بهطور مبهم ولی قابل تشخیص میبینیم.
نخستین شاهد تجربی نورپلاستیسیتی
اختراع باخیریتا یکی از نخستین گامهای عملی در اثبات پدیدهی نورپلاستیسیتی (Neuroplasticity) یا انعطافپذیری عصبی بود. تا آن زمان، باور غالب در علم عصبشناسی این بود که ساختار مغز ثابت است و هر حس از مسیر عصبی خاص خود عبور میکند.
اما این دستگاه نشان داد که مغز انسان میتواند از مسیرهای حسی دیگر نیز یاد بگیرد و وظیفهی حسی ازدسترفته (مثل بینایی) را از طریق حس لامسه یا شنوایی جبران کند.
چرا این اختراع فراموش شد؟
با وجود موفقیت اولیه، جامعهی علمی زمان باخیریتا برای پذیرش چنین نظریهای آماده نبود. ایدهی اینکه «مغز قابل تغییر است» با اصول فیزیولوژی کلاسیک در تضاد بود. از این رو، پروژهی او متوقف شد و تا دههها به حاشیه رفت.